چند سالی دور از دیار خود در شهر مقدس قم دروان نوجوانی را سپری کردم . نوعی جهالت در وجودم ریشه کرده بود .
چشمان آغشته به معصیتم ، از دیدن زیبائی ها محروم بود ...
همسایه بزرگوار و مهربانی داشتیم . ماه به ماه گذرمان به سرای مطهر و نورانی اش باز نمی شد .
آخر دل یخ زده ام حضورش گرامی اش را احساس نمی کرد . به قدری سخت و سرد شده بود که از دورن به سوز سرما می سوخت و خود خبر نداشت ...
چه روزهای تلخ و محزونی ... چه ماه های بی فروغی و چه سالهای غریبی ...
بهار همیشه با من بود ولی خودم را از آن محروم کرده بودم. خورشید کنارم بود اما روحم متروک و محبوس و نعمتی گرداگردم ، اما من انگار از آن محذور بودم .
دیری نپائید و ترک وادی مرا از خواب زمستانی چنیدن ساله ام بیدار کرد .
تازه یخ دل آب می شد و انگار خورشید را یافته بودم . مرغ دل بال پر گرفته بود و سرود پرواز را آواز کرده بود . اما امان از این فاصله ها ...
چو دیروز اسیر غربت دیار خویش
جفا نمودم به دل تیار خویش
وز جدائی رنگ عشق هویدا شد
افسوس امروز در غم فراق یار خویش
هر سال چند بار سعادت زیارت حرم حضرت معصومه(س) بدست می آورم و هر بار حس و حالی وصف نیافتنی تمام وجودم را فرامی گیرد ...
و باز آرزو می کنم روزی زندگی ام را در این شهر مقدس ، ادامه و خاتمه دهم . انشاءالله